بالهای فریاد....
حرفهایی هست برای گفتن، باید این حرفها را پرواز داد ، این حرفها را باید با بالهای فریاد پرواز داد..حرفهایی دارم برای نگفتن و نگفته هایی دارم برای گفتن... حرفهایی که هرگز سر فرود نمی آورند..چه شیرین است لحظه شهادت ، مثل یک اشک چشم می ماند.اشک چشمی که مثل آب جاریست . اشکی که بر گونه می لغزد و و در دریای کبریایی می چکد...گاهی اوقات می شود این قطره اشک را لمس کرد و یا با نوک انگشتان به کناری زد تا قطرات دیگر به آن ملحق شوند...خوشا به حال آنها که این لحظه را لمس کردند. خوسا به حال آنها که این لحظه را بوییدند.خوشا لمس کوتاه این لحظه ، خوشا یک لحظه لمس این لحظه..باری یاید به انتظار نشست، تا سببی شود و دوباره این قطرات جاری شوند.بعضی حرفها را نباید گفت ، باید شنید ، وقتی این حرفها را می شنوم ، برایم عاشقانه زمزمه می کنند...می ترسم.. می ترسم که این اشک و این قطرات خشک شوند..و باز من بمانم تنهای تنها و حرفهای زیادی برای نگفتن...اما این حرفها را باید گفت حتی برای هیچکس..تو هم باید بگویی ، وقتش که برسد می گویی..حرفهای دلم را نمی گویم ، آنقدر نمی گویم تا چشمانم دست بکار شوند و حرفهای نگفته را بر گونه هایم جاری سازند.. وقتش که برسد چشمهایم مرا سبک میکنند..رودی که مثل اشک جاریست ، نه نه اشکی که مثل رود جاریست.. بالاخره حرفها بوجود می آیند و وقت گفتن فرا می رسد.. هر آنچه که باید گفت مثل اشک اول در گوشه چشم جمع می شود و با کوچکترین احساس بیرون می ریزند. آن روز همه می گویند همه از ناگفته ها و گفته ها میگویند..شاید هم باید تمام حرفها را یکجا گفت.. دیگر چیزی نمانده که بگویم..تمام امیدم به گوشه چشمانم هست تا قطره ای جاری شود تا قطره ای به دریای کبریایی ملحق شود..
.اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیله